در اعماق جنگل نا اميدي قدم نهادم
با هر قدمي که بر مي داشتم,صداي خش خش برگ هاي خزان همچون سوهاني بود که بر روحم ساييده مي شد
بوي تعفن از گندابه هاي مرداب به مشامم مي رسيد
نگاه به آن درخت هرزه که خود روييده بود,احساس مرگ را به چشمان بي رمق من تزريق مي کرد
کمي جلوتر,جلوتر از آن مرداب,خرمني از شوره زار اميد مي ديدم
که در ميان آن مترسک سياهي سر برافراشته بود و زاغي سياه تر از رنگ شب به اعماق چشم هاي من خيره شده بود
بي درنگ از اين صحنه گذر مي کنم و همچنان که در اعماق سايه ها قدم برميدارم
صداي نحيف جغد شومي گوشم را مي خراشد
در پشت درختان رسوايي چشمه اي مي بينم
تشنه هستم,تشنه اي از سال هاي دور و غريب خشکسالي ذهن
بي درنگ و با هزاران ذوق و شوق خودم را به چشمه مي رسانم
خدايا چه مي بينم؟
در آنسوي چشمه روبهاني خوشرنگ ولي خوف ناک آب را به گند مي کشانند
مگر نه اين است که روبهان آب را براي خود همچون دشمن مي دانند؟
پس چه رخ داده که گرد آب جمع گشته اند؟
هيچ کدامشان کمترين توجهي به حضور من ندارند
وليکن احساس مي کنم تمام عواطف و وجود مرا مي درند و تکه پاره مي کنند
کاش توانايي اين را داشتم که نگذارم آب چشمه را آلوده سازند,تا لاشه هاي متعفن و خشکيده در کنار چشمه ديده نشوند
تنها چاره بي تفاوتي بود
با پا گذاشتن بر روي لاشه ها به راه ادامه مي دهم
به درّه اي متروک رسيدم بر دامنه هاي کوهستاني به رنگ نيستي و عدميّت
با کوله باري از نااميدي قدم بر کوه ميگذارم,تا مگر در پس کوهستان سرد و تاريک
آزادي را بيابم و به پرواز درآيم
.و خوشبختي را در آغوش بگيرم
نگارش:حامد سروش
1388/11/4
68494 بازدید
1 بازدید امروز
1 بازدید دیروز
16 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian